رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت نهم
میرود...دلم میخواهد آب شوم...در زمین فرو روم!!!! سرم را به دیوار پشت سر تکیه میدهم...لبخند گنگی میزنم..چشمانم را میبندم..
رهام دستم را میکشد...میخندد:
- آبرومو بردی لعنتی...
میخندم....باهم سر سفره میرویم...رادین زیادی از حد بالا پایین میپرد..از دیدن عمه و مادر و پدر بزرگش شاد است...عین پدرش!
ظرفهای ظهر را به زور و بلا میشورم...روشنک اجازه نمیداد در آشپزخانه بمانم!!!........................................
تا شب از دست حرفهای رادین و تکه پرانی های رهام خندیدم...روشنک و رهام خیلی بامزه باهم کلکل میکردند!
شب که میشود من هم هوای آغوش مردم را میکنم اما...جای من کنار روشنک است...رادین کنار پدر بزرگش میخوابد...
در راهرو منتظرم تا محمد از دستشویی بیرون بیاید...مسواکم را این دست اون دست میکنم!
شقیقه ام را میسوزاند...برمیگردم سمتش...
- بد موقع رمانتیک میشی رهام..
شیطان نگاهم میکنم:
- چرا؟
چیزی نمیگویم...محمد بیرون میاید....برای رهام چشم و ابرو میاید...از کنارمان عبور میکند...میخواهم بروم داخل که دستم را میگیرد:
- متاسفم عزیزم یه چند شبی نمیتونی از بنده فیض ببری...
با خنده خجالت زده ای دستش را پس میزنم:
- اه...گمشو رهام...تو امروز چت شده؟؟
میخندد...
مسواک میزنم و به اتاق روشنک برمیگردم...دارد باران را شیر میدهد....پتو را کنار میزنم و دراز میکشم!!
حرفی نمیزنیم تا باران بخوابد...باد گلویش را میگیرد و میخوابانش...
نزدیکم میشود...با خنده میگوید:
- خونه رهام میمونی؟
خجالت میکشم:
- اره ..بعضی اوقات...
لبخند میزند...
- چقدر امشب مارو نفرین میکنید پس...
- نه بابا این چه حرفیه؟
- مامانینا خیلی سخت گیرن...میگن صیغه هم باشن دختر و پسر بهتره پیش هم نخوابن...خوب...شیطونه دیگه!
لبخند میزنم...از خودش و محمد میگوید..محمد یکی از نخبگان بوده و حالا برای کارش باید به لبنان میرفتند...احتمالا تا آخر تابستان برمیگردند!!
عکسهای عروسی اش را در لبتابش دیدم...زیباتر از این نمیشد! لباس پوشیده اما شیکی تنش بود!
نگاه به ساعت میاندازم....سه و نیم نصف شب و ما هنوز داریم حرف میزنیم...
صدای مسیج موبایلم بلند میشود:
- بیداری؟
لبخند میزنم:
- اره عزیزم...
جواب میدهد:
- چیه خوابت نمیبره بدون من؟
هه...بازهم شده همان از خودراضی دوست داشتنی من...جواب میدهم:
- نه والا من که دارم باخواهرت حرف میزنم..مثه اینکه شما بدون من خوابت نمیبره....
روشنک حرف میزند اما تمام حواسم به صفحه موبایلم است:
- عادته دیگه..عادت...
قلبم میلرزد:
- چرا عادت..عشقه دیگه ..عشق...خجالت نکش بگو...
سریع جواب میدهد:
- من از تو خجالت بکشم؟ اره آقاجون عشقه..حالا حرفیه؟؟
دلم میخواهد همین یک دیوار را هم خراب کنم و در آغوش بکشمش...اما حیف!
خمیازه ای میکشم...
روشنک بلند میشود و برق را خاموش میکند...
- ببخشید تورو خدا اینقدر حرف زدم که ...بخواب..بخواب...
زیر پتو میروم...صفحه موبایل روشن میشود:
- کوشی پس؟
- همینجام...
- میتونی بیای بیرون؟
- نه...
- پاشو بیا ببینم..واسه من کلاس میذاره...
خنده ام میگیرد:
- نمیام!
- من میاما...
- بیا...
با تاخیر جواب میدهد:
- نــــگار...
- خوابم میاد..شبخیر...
- فردا حالیت میکنم ...وایسا!
آخ که میمیرم برای این تهدید های جانانه اش...
***
سفر دوازده روزیمان به خاطر کار رهام به همین هفت روز ختم میشود!
باید به کرمان برود...برای کار...یغما هم با او میرود...غمبرک میگیرم..دوباره دوری؟
این یک هفته در شیرازفوق العاده ترین سفر عمرم بود...اعتراف میکنم که هنوز هیچی نشده عاشق روشنک و اخلاقش شده ام..رهام در خانه شان میشود همان پسر شلوغ و شیطان...کمی از خانه که فاصله میگیرد در ژست همیشگیش فرو میرود و این قضیه برایم زیادی لذت بخش است!
در این مدت رادین کنار من میماند!!!
قرار است با ماشین رهام بروند...فردا میرود...دل در دلم نیست...
به خدا که طاقت نبودنش را ندارم...ندارم...ندارم...
زنگ میزند..در را باز میکنم...دم در منتظر میمانم تا بیاید...
رادین را بغل کرده است..
- سلام...
جوابش را میدهم...رادین را روی تختم میخواباند..ساکش را پایین تخت میگذارد...
- چند دست لباس گذاشتم..فکر نکنم به چیزی نیاز داشته باشه...کلیدم میذارم زیر گلدون توی حیاط...
سر تکان میدهم...
- منو بی خبر نذاری ها...
- باشه...همیشه در دسترس باش...زنگ میزنم جواب بده...
- چند روزست؟
- نمیدونم...شاید دو یا سه روز...بهت میگم حالا!
بازهم سر تکان میدهم...آیت الکرسی میخوانم...به صورتش فوت میکنم..
- تورو خدا مواظب باش...خوابت میومد بزن کنار...باشه؟ فلاسک چای بدم؟؟
- نه بابا نمیخواد..
- من میدونم تو چایی نخوری سردرد میگیری...
- نه جونه نگار پیله نکن...چیزی نمیخوام...
بغلش میکنم...
- جونه رادین بیخبرم نذار...
میخندد:
- اوووووف..نمیخوام برم بمیرم که...
- خدا نکنه...خوب دلنگرونم دیگه!
صورتم را در دست میگیرد:
- شما نگران نباش...سعی کن تو این مدت با بابات بیشتر حرف بزنی..
منظورش را خوب میگیرم...سر تکان میدهم...از من جدا میشود و رادین را میبوسد...
- مواظب باش...
- توام مواظب رادین باش..
لبخند میزنم...
دم در کتونی اش را پا میکند...بلند میشود..نگاهم میکند:
- کاری نداری؟؟
لبخند میزنم:
- نه...برو به سلامت!
پیشانی ام را محکم میبوسد...
- خدافظ...
پلک روی هم میگذارم تا رفتنش را نبینم...
***
تمام دیروز با رادین در پارک و شهربازی میچرخیدیم....
میخواستم هم او سرگرم شود ...هم من حواسم به دلم نباشد...اما مگر میشود؟
البته دیگر مثل اوایل دلم الکی و بی موقع ضعف نمیرود...سعی میکنم به روزهایی فکر کنم که دیگر مال رهامم ..به شبهایی که رهام مال من است...
از طرفی خوشحالم که با بازگشتش ما رسمی تر مال هم میشویم...در هواپیما به من گفت که بعد از برگشتش و راضی شدن پدرم همه چیز را حل میکند...
امروز زودتر از موعد بچه ها را تعطیل میکنم.. در راه بازگشت رادین را میگیرم و با هم به سمت خانه میرویم...
به یاد رهام برایش بستنی میخرم..او هم عین پدرش عاشق بستنیست!
- بابام کی برمیگرده؟؟
- نمیدونم عزیزه دلم...گفت خبر میدم!
سر تکان میدهد و بستنی اش را لیس میزند...ضبط را پلی میکنم! بازهم آهنگ مورد علاقه رهام و بازهم دلتنگی های من!
باید قبول کرد که نمیتوان دلتنگ رهام نشد..نمیتوان برایش نمرد...او لایق دوست داشتن...او لایق خوب بودن است..چون ساعاتی را که با او میگذرانم روی زمین نمیگذرد..روی آسمانم! واین همه و همه خاصیت عشقی حساب شده و درست است!
اینکه نه با دیدن تکه پرانی ها و رفتارهای نا معقول.و یا نه به خاطر بازو های آهنین و هیکل آنچنانی، چشمان رنگی و موهای ژل زده عاشق شوی...
نه با شماره دادن و شماره گرفتن ها...نه با ماشین های آنچنانی...نه به خاطر غرور های کاذب که تماما دختران را جذب میکند!
نه...این عاشقی عاشقی نیست...هوس است!
رهام سنگین است و این غرور کاذب او نیست...این یک ویژگی درونی اوست ...و او نقش بازی نمیکند!
با عاشقی وا نمیدهد و غرورش را کنار نمیگذارد چون خرش از پل گذشته..رفتاری که تمام پسرها بعد از عشق نشان میدهند...
و من دیوانه این جذبه و مردانگی...این موهای ساده و ته ریش ساده ترش..این لباس پوشیدن های بی ریا و این غرور مذکری که لذت میبرم از بودنش! رهام نه بدنساز است و نه اعتقادی به هیکل های آنچنانی دارد اما معتقد است که حساب شده بخورد...
که تناول زیاد عقل را زائل میکند...( ملاصدرا)
این سینه ستبرش نه برای این مراقبت ها...نه... او به خاطر این هم حس خوب و حرفهای نگفته ای که درش جا خوش کرده تکیه گاه من است!
این ابهت و محکم بودن را از پدرش به ارث برده!! من به چشم خود دیدم که رهام جا پای پدرش گذاشته!!
به خانه میرسیم...رادین لباسش را عوض میکند و روی کاناپه مینشیند...برایش لقمه لقمه نان و پنیر و گردو میگیرم....تا نهار ته دلش را بگیرد...
در اتاق را قفل میکنم...نمازم را میخوانم...قفل دلم هم باز میشود!! این چه بود رهام؟ این آرامش بعد از طوفان چیست؟
به موبایلش زنگ میزنم..با تاخیر جواب میدهد:
- جانم؟
جانت بی بلا...
- سلام...خوبی؟
- سلام...تو چطوری؟ رادین خوبه؟
- ممنون!! اونم خوبه..داره تلوزیون میبینه! کجایی؟
- سر ساختمون!
- کی برمیگردین؟
- معلوم نیست ... احتمالا کارمون طول میکشه!
به سالن میروم...رادین بالا پایین میپرد تا حرف بزند...گوشی را دم گوشش میگذارم و به برنج روی گاز سرمیزنم...صدایش را میشنوم!
کنارش مینشینم..گوشی را میگیرم...
- نگار...
- جونم؟
چیزی نمیگوید...
- رهام...
- دلم برات تنگ شده دیوونه!
خنده ام میگیرد:
- منم همینطور...
- بهت زنگ میزنم..باید برم..
- برو برو مواظب باش...هر وقت معلوم شد کی برمیگردین بهم بگو!
- باشه باشه..خداحافظ!
پیشانی رادین را محکم میبوسم...بلند میشوم و به آشپزخانه میروم!
***
دیشب رهام خودش زنگ زد...گفت میاید...و هنوز معلوم نیست این آمدنها دقیقا به چه روزی موکول میشود؟
چهار روز از نبودنش گذشته و فقط در سه روز اول تماسهایمان مداوم و پی در پی بود...
به خانه رهام میروم..گلهایش را آب میدهم...تر تمیز میکنم و چند تکه وسیله برای رادین برمیدارم...در گوشت بگویم..با خجالت اما ...یکی از تیشرت هایش را هم به سرقت میبرم...
من دزد خاطره هام!
فیروزه زنگ میزند...از رهام میپرسد...از سفرمان:
- چطور بود؟؟ از خانواش خوشت اومد؟
- عالی بود...عالی...خانوادشم مثل خودش خوبن!
- از دست رفتی نگار..
تنها میخندم...
- امشب بیا اینجا...مامانمینا میرن خونه عمم بجنورد...منم تنهام...
- نه بابا رادین پیشمه...
- خوب اونم بیاد..
- نه دیگه خونه راحت ترم..تو بیا اینجا..
- ناراحت نیستین اونموقع؟
میخندم:
- لوس...پاشو بیا منتظرم...
شام لازانیا درست میکنم...قارچ کم میاورم و با سلام و صلوات رادین را میفرستم تا از سوپری سر کوچه بخرد!
بقیه پول را بستنی خریده است...باهم میخوریم و حواسم به چشمان رادین پرت میشود...به چشمانی که برایم یادآور رهام است!
حواسم پرت میشود و بازهم لازانیایم ته دیگ میشود....عادتم شده !
فیروزه با یک پلاستیک خوراکی و تنقلات میاید...چندتا فیلم خارجی هم آورده تا ببینیم!
امشب رو فرم است...میخندد..رادین را میخنداند...خاطره های بی مزه تعریف میکند و همین بی مزه بودنش خنده دار است!
میگوید دانیال قول ازدواج داده است و اما هی امروز و فردا میکند! میگوید باید با او ازدواج کند...
اما هنوز دلیل این باید هارا نمیدانم! اما این را خوب میدانم که دانیال مرد زندگی نیست.
شام میخوریم...میخندیم...و من با هر بار چرخش سر چشم در نگاه رهام میدوزم و لبخندهایم را نثار او میکنم!
خودم ظرفهارا جمع میکنم...خودم میشورمشان ..خودم آشپزخانه را تمیز میکنم!
حداقل انتظار داشتم فیروزه کمکی میداد! از این راحتی و پرروگیش همیشه عذاب میکشم!
فیلم میگذارد...نگاهی به پاکتش میاندازم...دست رادین را میگیرم...میدانم رهام اینگونه بچه اش را تربیت نمیکند!
نمیخواهم با ورود من به زندگیش شخصیت رادین هم دوگانه شود!
میخوابانمش...برمیگردم و باهم فیلم را میبینیم:
- چیزی نداره بابا این فیلم..
نگاهش نمیکنم:
- نه ...رهام دوست نداره رادین از این فیلما ببینه!
ابرو بالا میاندازد:
- چه لوس بازیا...
- لوس بازیه؟ میخواد بچش سالم بزرگ بشه..به این میگی لوس بازی؟
- خیلی خوب بابا...
پفک بعدی را باز میکند و من واقعا دیگر جا ندارم
جواب نمیدهد که نمیدهد!
دلم شور میزند..خیلی...رادین کانون است و امروز بیکار در خانه نشسته و تنها کارم فکر و خیال است...
نکند از ساختمان افتاده؟ نکند دستی ...پایی...سری شکسته؟
مبادا که تورا...مبادا که تورا...
اه..خوب لعنتی جواب بده...جواب بده!
نماز میخوانم...به دنبال رادین میروم و سر راه برایش غذا میگیرم!
دلم گواهی بد میدهد! رهامم زنگ بزن...خبری نشانی...یک چیزی ...
رادین را حمام میکنم...سرش را سشوار میکشم و همانجا روی تخت با خستگی میخوابد...
قرار در این دل بی قرار جایی ندارد!
بلند میشوم..مینشینم..به پهلو میخوابم...راه میروم..دعا میخوانم! هیچ...هیچ دلم را آرام نمیکند...
به عکسهایش خیره میشوم..پریروز از عکاسی گرفتمشان...چند تا عکس دوتایی و تکیمان را روی شاسی زده ام! با یک عکس بزرگ از رادین!
دلم میخواهد نقطه نقطه خانه با رهام چشم در چشم شوم!
بازهم زنگ میزنم و اینبار موبایلش خاموش است!! کنار در مینشینم!! حالم از این حس بد دلشوره...حس گند بی قراری به هم میخورد!
او از انتظار متنفر است و اینگونه مرا منتظر گذاشته؟ دل به دریا میزنم..شماره یغما را میگیرم!!
او هم جواب نمیدهد...سرخورده میخواهم قطع کنم که بالاخره صدایش ریسمان امیدم میشود...چنگش میزنم..بلند میشوم:
- سلام....خوبی؟ رهام کجاست؟ چرا گوشیش خاموشه ...هان؟
-...
- یغما...رهام کجاست؟
- اینجاست...اما خوابه..داریم برمیگردیم...خسته بود من دارم رانندگی میکنم!
نفسی میکشم..عمیق...
- پس چرا موبایلش خاموشه!
با تاخیر میگوید:
- شارژ تموم کرده!
- میشه بیدارش کنی؟
- نه...تازه خوابیده!
- پس چرا تو این سه روز جوابمو نمیداد؟
-...
- چرا اینقدر دیر جواب مییدین؟
- گرفتاری داشت...خیلی کار داشت نتونست...
- بیدار شد حتما بگین بهم زنگ بزنه...
صدایش غریب است:
- چند ساعت دیگه تهرانیم...
- باشه...باشه ...ممنون ...کاری نداری؟
- نه...
نگذاشت خداحافظی کنم...قطع کرد!
***
دیشب رهام رسید ...اما خانه نیامد...یغما میگوید خیلی خسته است و در خانه او خوابیده!!!
دلخور میشوم..باید اول به خانه من میامد..باید اول به دیدن من میامد..من هیچ...رادین را نمیخواست ببیند؟
رادین را میرسانم...میخواهم راه کج کنم و به سمت خانه یغما بروم اما...پا روی نفسم میگذارم!
او باید بیاید..نه من!
به خانه میروم...
حمام میکنم و دوباره در لیوان لبپرم قهوه میریزم...صدای زند وکیلی را بلند میکنم و به رهام میاندیشم..
نامرد...چقدر از او ناراحتم..شاید هم میخواست خسته گی اش را برای ما نیاورد اما...این دلیل قانع کننده ای نیست!
او باید خستگی اش را در آغوش من در میکرد....نه روی کاناپه آلبالویی خانه یغما!
فیروزه زنگ میزند...حوصله اش را ندارم..جواب نمیدهم!
روشنک مسیج میدهد...متن زیبایی میفرستد...اما با این حال گرفته به مذاقم خوش نمیاید!
صدای زنگ در بلند میشود...
حس خوبی در رگهایم سرازیر میشود...لبخند میزنم و میخواهم دلخور نشان دهم اما مگر میشود با رهام باشی و ناراحت هم بشوی؟
- یه کم دیرتر میومدی....
- باز کن نگار منم!
اخم میکنم..ذوقم را کور میکند مردک! نمیخواهم بیاید...اصلا برای چه باید بیاید؟
- با رهامی؟
صدایش آرام است...اما...حسی درش موج میزند که دوستش ندارم!
- نه..باز کن...
نمیخواهم..نمیخواهم...
میغرد:
- وا میکنی یانه؟
میترسم...دکمه را فشار میدهم...شال و مانتوام را سر میکنم..در را باز میگذارم و صدای موسیقی را کم میکنم!
دست به سینه به ستون تکیه میدهم!
صدای لولای در خبر از آمدنش را میدهد!! در را میبندد...سرش را بالا میگیرد..ته ریشش درآمده...
چقدر پریشان شده است!! بالای ابرویش را با گاز پوشانده ...
کنار لبش هم پاره شده...دست راستش را بسته...
نگاهم میکند...غم دارد...بد دارد!!
- چرا اومدی اینجا؟ بس نبود؟ بس نبود اعصاب خورد رهام؟
سرش را پایین میاندازد...جلو میروم...
- رهام کو؟ چرا نمیاد؟ رادین از دیروز تاحالا یه بند بهونه میگیره!
تند نگاهم میکند...دستش را مشت میکند و فشار میدهد...نگران میشوم...
- میشه بگی چی شده؟ این قیافه برای چیه؟ ای بابا رهام کجاست؟
نگاهش...ای خدا...این نگاه چه دارد؟ چه التماسیت؟ از چه نوع خواهشیست؟
کلافه رو برمیگردانم...حرکت میکند...به در تکیه میدهد...برمیگردم...
نگاهم میکند و در کمال ناباوری اشک در چشمانش حلقه زده! قلبم میترکد...به سمتش حجوم میبرم...
- چی شده یغما؟
سرش را پایین میاندازد...گریه ام میگیرد..زندگیم پر از لحظه هاییست که دوستشان ندارم...الان هم از این لحظه هاست:
- تو رو جون رادین...بگو چی شده؟
شانه اش میلرزد...من هم میلرزم...ناله میکند:
- رهام مرده....
قفل میکنم...لبخند میزنم...هه...اخم میکنم...
فلج میشوم...روی زمین میافتم...تو بگو میشود به گوشهایم اطمینان کنم؟ میشود ؟؟
چیزیم نیست...فقط فقط کمی در خودم میمیرم...همین!
دو ماه بعد:
از صبح صدایت میزنم...اصلا به روی خودم نمیاورم که نیستی...
- رهام!رهام جان.
اصلا چه معنی دارد مرد نباشد. مرد یعنی بودن و تو هنوز هم هستی!
بلند میشوم..نگار و خواب؟ تنها کمی افقی شدم همین! ...موهایم را باز و بسته میکنم..
- رهامم!جواب بده!
به آشپزخانه میروم..یک فنجان قهوه روی میز است..مینوشم..خوده زهرمار است!
- رهام.!کجایی؟
باز قهوه مینوشم..چقدر شیرین است..صدایش میزنم وقتی جواب نمیدهد، عصبانیم میکند.فنجان را روی میز میکوبم،عربده میکشم:
- عـــزیزم..کودوم گوری هستی؟
فنجان را روی زمین میاندازم، میشکند، نمیاید...میشنود و نمیاید؟؟ لعنتی...سرم را روی میز میکوبم..اگر بشنود صدای استخوان های سرم را قطعا میاید...
یکباره..سه بازه...هزار باره...چقدر بی رحم شده ای رهام..به فکر سر خونینم باش لااقل...بار آخر را امتحان میکنم..بد شده ای...بد!
عصبانی ام کفری ام! بلند میشوم..صندلی را بلند میکنم..روی زمین میکوبم:
- کجای عزیز لعنتی ؟؟ رهام.
میدانم شیشه های شکسته خانه روی زمین میرقصند از صدای بی امانم!
کتری را پر آب میکنم،روی گاز میکوبم. پاکت چای را توی قوری خالی میکنم!
خون کاشی سفید آشپزخانه را سرخ کرده.چه زیباست.مینشینم روی زمین، با پایم خون و قهوه را مخلوط میکنم..میخندم!
- رهام!بیا ببین!
او گوش نمیکند..بازهم عربده میکشم:
- قهری؟
آب جوش میاید؟؟هه...آب هم جوش میاورد؟؟ میخندم...چای را در فنجان لب پر میریزم...به سالن میروم ...نیست..
اتاق...دستشویی ...حمام..نیست...
همین دیشب کنارم بود..همین دیشب موهایم را بافت...همین دیشب!
به تراس میروم...فنجان چای را کنار پنجاه و سومین استکان و لیوان و فنجان های مختلف میگذارم...چرا نمیخوری؟ چرا؟
برمیگردد...برمیگردد...
تو هر شب اینجایی...هر شب برایت چای میاورم...چرا روز ها گم میشوی؟؟ ها؟
به سالن برمیگردم..چشمم به خودم میخورد...صورتم به کل قرمز شده است...با پشت دست لبهایم را پاک میکنم...رهام دوست ندارد لبانم سرخ باشد...دوست ندارد!
پاک نمیشود...به حمام میروم...لیف را برمیدارم...وحشی ام..میدانم...اما پاک نمیشود چه کنم؟
کناری ترین کنار وان کز میکنم...میسایم لبم را ...لبم را میسایم...فریاد میزنم..از ته دل:
- رهام...پاک نمیشه به خدا..رهام...
عربده هایم زیباست درست مثل چشمان رهام:
- رهام...بیا...بیا اینجام...پاک نمیشه!
در به شدت باز میشود..رهام است..لیف را پرت میکنم..میدوم...پایم به لبه وان گیر میکند...روی سنگ سرد حمام پرت میشوم!
بو میکشم...این رایحه رهامم نیست! هوا هوای او نیست! این رهام نیست!
داد میزند:
- نــــگار...نگار با خودت چیکار کردی؟
رهام من که داد نمیزند...میخواهد دستم را بگیرد! رهام مرا میکشد اگر بفهمد نامحرمی لمسم کرده !
جیغ میکشم:
- نکن...به من دست نزن..رهام...به من دست نزن!
او عصبانی تر از من است...او بیشتر از من از غیبتت ناراضیست! سیلی محکمی میزند...پرت میشوم!
اگر میزنی...آرام تر بزن..آرامتر...او دیگر کنارم نیست!
رهام چرا نیستی؟ چرا یقه اش را نمیگیری...پرتش نمیکنی بیرون...چرا روزها نیستی؟ چرا ؟با خورشید دعوا داری؟؟ بیا...بیا تا جرئت نکند دستش را بلند کند...کجایی؟
زیر بغلم را میگیرد...روی زمین میکشاندم...خونی که از سرم میچکد زمین را گلگون کرده!
روی مبلم...و این مرد غریبه روبه رویم زانو زده است!
- نگار...نگار تورو خدا تمومش کن...نگار...چی کار کردی باخودت؟ سرتو به کجا کوبوندی دیوانه؟ ها؟
دیوانه ..دیوانه..دیوانه...دیوانه ام ...هنوز هم مثل سابق دیوانه ام اما دیگر رهامی نیست که صدایم بزند:
"دیوانه"
دیوانه ام...اما دلم دیوانه بودن با تورا میخواست!
تکانم میدهد:
- نگار بس کن...رهام تموم شده..بس کن!
اشک میریزم...میخندم...
- رهام تموم نمیشه! رهام نیمه شب با همه اونچیزی که پسِ ذهن من باقی گذاشته به من هجوم میاره...رهام من تموم نمیشه!
سرش را در دست میگیرد..او اصلا کیست؟ چرا خلوتم را بهم میزند؟ هان؟ چرا هرروز خسته نمیشود از زجه های من؟ چرا هرروز از من کتک میخورد و لام تا کام صدایش در نمیاید...چرا هرروز اینجاست و چرا هی میگوید: آرام باش؟ هان؟
حالم از این جمله بهم میخورد...
هلش میدهم:
- برو بیرون ..برو ...اینجا چیکار داری اصلا؟
عذاب میکشد..چرا؟ نگهم میدارد...
- آروم باش نگار جان...آروم باش...میخوام ببرمت پیش رادین...باشه؟
رادین.رادین..رادین..روی مبل میافتم..رادین چقدر آشناست! میبینی در شهر غمگین من همه تنها همان آشنای دورند...جز توی لعنتی!
دوباره رو به رویم زانو میزند...
- نگار...رادین حرف نمیزنه..شوکه شده بچه...هیچی نمیگه! صداش در نمیاد میفهمی؟ تو باید ببینیش...شاید با دیدن تو حالش بهتر بشه! مادرش بیمارستانه...روشنک میخواد برگرده...رادین...تورو خدا به خودت کمک کن...کمک کن تا...
چرا نمیگوید؟ راحت باش بگو "دست از دیوانگی هایت بردارد"
بلند میشود...خودم را در شیشه تلوزیون میبینم! هیچ سرم نیست..هیچ تنم نیست! رهام...
سرم را با دستانم میپوشانم...کز میکنم گوشه ای:
- برو بیرون..برو..
ظرف آب و دستمال را روی میز میگذارد..به سمتم میاید..دستم را میگیرد..تقلا..تقلا..بلند میشوم ..داد و فغان..میزنمش..دست و پا میزنم و او راحت مرا در حلقه دستانش مبحوس کرده...هه خیر سرش مرد است...من هم نامم رویم است...به رویم نیاور...ضعیفه!
- هیش.. آروم ...آروم باش!
نفسش که زیر گوشم میریزد حالت تهوع میگیرم...
- گمشو اونور..به من دست نزن!
رهایم نمیکند...
رهام...او هم از پشت بغلم میکرد...شقیقه ام را میبوسید...او عاشقم شده بود...کوه من ...سنگ ریزه ای که میخواستم!
او دیگر طاقت نداشت! برای من پرروگی ..برای من شیطنت میکرد! رهام...شبها هیج اتفاقی نمیافتد...به خودم میرسم...به تراس میروم...میاید..من قهوه مینوشم رهام چای!
- یه کم..
میخندم و او تا ته فنجان قهوه را درمیاورد...رهام..دیگر نمیتوانم این شی گردی را که گلویم را پاره کرده تاب بیاورم...
- هیش...گریه کن...گریه کن!
در بغل مردی که اصلا نمیدانم کیست زار میزنم..زار...
با ضعف مینشینم..مرد هم مینشیند...سرم را به پشت تکیه میدهم..چه فرقی میکند دیوار و سینه مرد غریبه...وقتی رهام سر جایش نباشد انگار هیچ چیز سر جایش نیست!
میسوزم از واقعیت..میسوزم...زیر دلم را چنگ میزنم...
- وااای...خدااا...
این یک جنون منطقیست ، که میخواهمت هنوز!
یغما مرا به یک ناکجا آباد میبرد..برایم مهم نیست کجا میرود اصلا...
پیاده میشویم...
جلوتر راه میرود و من حوصله هیچ چیز را ندارم...چه برسد به پیک نیک!
داد میزنم:
- میخوام برم خونه رهام...میخوام برم پیش رادین...
فاصله اش را کم میکند:
- باشه میریم..اما آوردمت اینجا...آوردمت اینجا تا خودتو خالی کنی! نگار...خواهش میکنم حداقل جلوی رادین دیگه اینجوری نشو!
تنها نگاهش میکنم...میشود جیغ زد ؟ میشو داد کشید؟ وای خدا این چه حالیست؟ چه روزگاریست؟
در شیشه ماشین به خودِ بدبختم خیره میشوم...چقدر آشفته ام...
نگار! کجایی؟ تو دیگر کجایی؟ کجاست آن مانتوی اتو کشیده آنکارد.شالی که همیشه روی سرم جا میانداخت!
کفش های واکس خورده ...خط اتوهای تیز شلوار های پارچی ام!
کو آن همه آراستگی؟ خط چشمی که پاک نمیشد...رژلبی که چشمانم را میزد؟
تو مثل وطن..من مثل شهید...همیه چیزم را در راه تو دادم رهام!
کاش حداقل تصویرت را در شیشه بوفه ات جا میگذاشتی وقتی که به مویت شانه میزدی...کاش جا میگذاشتی تا باور کنم که دنیا هم جهنم زیباییست!
جهنم..هه...تو همه چیزم را گرفتی و رفتی..میشود یکبار بخواهم که برگردی؟ بی وفا حداقل به خوابم نمیایی...به دیدارم بیا!
دستانم را باز میکنم ناخداگاه...داد میزنم! عربده میکشم:
- به دیدارم بیا!
صدای رهام در گوشم میپیچد! "تو به من نیاز نداری؟"
- چرا ...چرا دارم...تورو خـــــدا برگرد!
"هر زنی به یه مرد نیاز داره...توام به من!"
روی زمین مینشینم...به خاک سایه نشاندی مرا...مطلعی ؟
رهام! دلم به حال خودم میسوزد..به حال منی که تو را از دست داد!
در انتظار تو نیستم ، در انتظار منیم که با تو رفت! تو...مرا هم با خودت بردی!
تو بگو منِ مرده بی تو کجای این جغرافیا زنده شوم؟ رهام!! دلتنگم..خستم...هنوز هیچ راهی را نرفته خسته ام!
دلتنگم از اینجا تا تو!
دلم برای صدایت هم تنگ است..کاش میتوانستم صدایت را بنویسم..کاش!
خسته ام و برای تمام خستگی هایم یک صندلی کافیست رو به بام نگاهت تا ابد بمیرم!
صدایم دیگر در نمیاید اما نمیدانم چرا این اشکها تمامی ندارند...دو سوم بدن انسان را آب فرا گرفته ...
میخواهم در خودم غرق شوم..میشود؟
***
در ماشین یغما نشسته ام...
سر به شیشه میگذارم...کاش سر بر خاک میگذاشتم وبرای همیشه میرفتم...کاش!
رادین!
دیوانه بازیهایم دست خودم نیست...این کار یک ماه من است! یغما میاید...کتک میخورد...دعوا میبیند.. مرا تحمل میکند و میرود..
من آرام کف خانه میافتم...تا شب در رخت خواب غلت میزنم..این دیوانه بازی های هر بامداد من است!
اینبار اما مرا هم باخودش آورد...
رادین!
اگر دوباره این جنون آنی به من دست دهد...کاش بمیرم آن لحظه که نیستی و من از خود بی خود میشوم...کاش!
- تا الان کجا بود؟
- شیراز...پیش عمش!
- چرا زودتر نیوردنش؟
- مادربزرگش بیمارستانه..روشنکم باید بره...گفتن تا موقعی که روشنک هست ازش مراقبت کنن...پدربزرگش گفت بیارمش تهران!
هه...نمیگوید پدر رهام...نمیگوید مادر رهام...اصلا لعنت به تو رهام!!
اشک از چین نگاهم خودکشی میکند...کاش من هم بمیرم...یعنی میشود در این وانفسای نبودنت من هم بیایم؟ میشود؟
حجم خالی غم انگیز تورا هیچ حجمی پر نمیکند...من چگونه دوام بیاورم با این دنیای خالی!
بی تو دنیای من آنقدر کوچک است که گاه به خودم برمیخورم در این ازدحام تنهایی!
ببین با من چه کرده ای....لباسم را در مشتم فشار میدهم...نامرد.نامرد..
نگهمیدارد و عمری نمیخواهم چشمانم را باز کنم خانه رهام را ببینم..خانه رهام بی رهام؟
مگر میشود؟ وای خدا...
گریه ام بند نمیاید...از امروز صبح...از جنون آخرم..از وقتی که گریه کرده ام حالم بهتر است...گریه مرا سبک کرد...اما میترسم با بادی ، نسیمی بروم، بروم و دیگر به این دنیا برنگردم!
پیاده میشوم..اولین جمله ای که به ذهنم میرسد همین است..."من به از دست دادن عادت کرده ام! به از دست رفتن هم عادت میکنم..ترس چرا !"
چشم به خانه سفید رویاهایم میاندازم..پاهایم شل میشود..در حال سقوطم...دستم را به سقف ماشین میگیرم!
یغما میاید سمتم...کف دستم را نشانش میدهم...یعنی نیا...نیا...نیا!
میخواهم همینجا بمیرم..بمیرم و دیگر با هیچ دعایی زنده نشوم! بمیرم و هیچ...تنها بمیرم!
در را باز میکند...یاد آن شب شیرین دهانم را تلخ میکند...
شبی که محرمش شدم..شبی که درست جلوی در همین خانه دستم را کشید...بازویم را کشید و مرا به خانه اش برد!
در باز میشود...کماکان دهانم تلخ است...بی اراده...خشمگین میشوم...آب دهانم را در باغچه تف میکنم...
بازهم یغما میخواهد به دادم برسد...بازهم من پسش میزنم...هوا هوای گل و بوته و رایحه گلبرگ است اما...هه گل ها هم دیگر رمقی برای رویش ندارند!
در باز میشود...این زن تکیده ی زیبا خواهرِ،،،، زیبای هرروز من است! چیزی از آن هیکل ظریفش نمانده!!!!!
نگاهش میکنم..نگاهم میکند..اشک میریزد...اشک میریزم...به اندازه من دیوانه شده؟
کاش بیاید...جلوتر..بیاید و لمسم کند..کاش!
میدود...گریه میکند..درآغوشم میگیرد! میشود بمیرم؟ میشود همینجا درست کنار خواهرت از دست بروم؟ از دست نه از دل بروم؟ میشود؟